شاعر لالی بودم که هرگز حامل پیام دلخواهی برای مردم نبود. رسولی که مردمی که عاشقانه بهشون عشق میورزید با سنگ زدن بهش پاسخ میدادن. من معلمی بودم که رنج های زندگی خودش رو از یاد میبرد تا آینده کودکانی رو روشن تر ترسیم کنه اما جز بی مهری و بی رغبتی پاسخی دریافت نمیکرد.

بیش از اندازه سکوت کردیم.

بیش از اندازه بخشیدیم.

توی خودمون ریختیم.

خودمونو بین خواسته های بقیه مدفون کردیم.

اونقدر که گمان کردن لالیم.

کوریم.

بی رویا و بی باوریم.

ضعیفیم.

اما درست توی یه نقطه از زندگی که آدم احساستش رو مدفون میبینه همه چیز تغییر میکنه.

اینجا حالا من ایستادم.

و تکه های خودم رو متفاپت به هم بند زدم.

حالا اولویت اول زندگی من خودمم.

و رویاهام.